ماجرای از ازدواج نکردن شهید محمد بهاءالدینی
باز چیزی نگفت، فقط سکوت و لبخند گوشه لبهایش بود و گفت ادامه اش را بخوان ولی من نخواندم و آن را به محمد دادم،بعد دید من از او دلگیر شده ام و توقع نداشتم چنین رفتاری از محمد سر بزند برگشت به من گفت: محسن می دانی رمزیست بین من و خدای خود و دوست ندارم کسی آن را بداند، فقط من یک کسالتی دارم و چند روز مهمان هستم و دوست ندارم دختر مردم را که آرزوی ازدواج دارد را با مرگم بی شوهر کنم.